آن روز که من بر سر سجاده نشستم جز با نفست با نفسی عهد نبستــــم از یاد رخت دستِ دلــم را ببریـــــــدم صدجـامه دریدم ؛به غفای تو شکستــم لیلای نگاهم طپش نبض جنــــون است مـن با تبـــر عهد تـــــو از غیر گسستم ----------------------------------- وقتی وبلاگ ِ یکی از دوستان تعطیل میشد و یا یکی از دوستان خداحافظی میکرد دلم میگرفت ! الانم که نوبت ِ خودم رسیده که یه مدتی خداحافظی کنم و نباشم همون حالو هوارو دارم.مطمئنم دلم برای این فضا و برای بعضی دوستام تنگ میشه هرچند یه مدتی هم نبودن ِ در این فضا رو تجربه کردن هم حتما خوبیهایی داره. این نوشته بهانه ای شد که از همه بابت ِ خوبیها و محبتها تشکر کنم ، و این تشکر به طور ِ اخصّ از یکی از دوستان هست که خیلی به من کمک کرد ، هم به لحاظ ِ فکری هم وبلاگ ، اگه بیاد خودش خوب میدونه که خرداد ِ 87 برای من روزهای خوبی رو در بر داشت به خاطر ِ حضورش !...کمکهای بزرگی به من کرد و راه ِ نویی رو به من نشون داد شاید هیچوقت فرصت نشد اینارو بهش بگم .. بازم از همه ی بچه هایی که مرتب به من سر میزدن و محبت داشتن و دارن سپاسگذارم!
با اینکه هیچ ربطی نداره ولی ... پی نوشت: من لینک ِ دوستان ندارم!!!!!!!!! پی نوشت: کاش آدمها دانه های دلشان پیدا بود.
میمیرد این دریای ناآرام آرام خاموش، تنها، بیصدا آرام آرام
| نوشته شده توسط شقایق در سه شنبه 88/9/17 و ساعت 4:26 عصر | نظرات دیگران()